پله پله تا ...

دفتر اشعار آیینی من

پله پله تا ...

دفتر اشعار آیینی من

خورشید که بر روی زمین خم شده باشد

يكشنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۵، ۰۳:۳۱ ب.ظ

مـی رفـت، ولی پشت  و پناه حرمش بود

مـردی کـه شـبـیه پـدرِ مـحترمـش بود

 

مـی رفـت کـه بر بـرکه ی بی تاب بتابد

ماهـی که فـلک چـله نشین درمَش بـود

 

نخلی که تـناورتـر از او نیست در این باغ

بیگـانـه نـمک گیـر عـطـا و کـرمش بود

 

می رفـت  و بـرادر نـگـران ِخـم ِ ابـروش

خـواهـر نـگران از سـفر ِلاجــرمـش بـود

 

خـواهـر نـگران بـود ... بـرادر نـگران بـود

در خیمه ولـی جـور ِعـطش بـارگران بـود

 

این راه چه هموار وچه دشوار و مَهاب است

بـاید بـرود، چـون جـگر عشق کباب است

 

شـاید بـرسانـد به حَـرم جـرعـه ای از آب

تا تَر کـند از عـشق ، لـب کـودک بی تاب

 

انـگار کـه مـهریه ی مرضیّه  دریغ است -

از سلسله ی نور ، کـه درعلقمه تیغ است !

 

قـدّی چـه رفـیع و سـرِزلـفی چه پریشان

این سرو چه میخواهد از این رودِ خروشان

 

در شـعله اگـر سـوخته  بـال و پـرِ جمعی

در مـعرکه ی عـشق فـروزان  شده شمعی

 

لب هـای بـه هـم دوخته از سوز عطش را

در آب ِچنان آینه چون دیـد ، سـرش را -

 

چـرخـانـد بـه سمت حـرم و سوی برادر

پـوشید ازآن روی و نـگـاه و نـظـرش را

 

افـتـاد بـه یـاد ِ لـب ِ عـطـشـان رقـیـه

آن غـنـچـه ی تـفتیده ز هُرم و اثرش را

 

می خـواست که باران شود آهسته ببـارد

انـداخت اگـر مَشک و عنان و سـپرش را

 

درخون که تپید آینه،خورشید عیان کرد

در غـربـت این منـظره، چشمانِ ترش را

 

خورشید که بر روی زمین خم شده باشد

از داغ بـرادر ، کـه شـکستـه کـمـرش را

 

یعنی که دگر از مـه کامل خبری نیست

شـمـس آمد و آورده هلالِ  قـمـرش را

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۱۰/۲۶
رضا محمدصالحی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی